کمپینگ بام کرج
کمپینگ بام کرج
مورخ 12/05/1397
بار اولم نبود که تصمیم به بالا رفتن از بام کرج گرفتم. قبلا 8 بار به این قله در فصول مختلف صعود داشته ام. ایندفعه قصد صعودی متفاوت تر، هیجان انگیز تر و طولانی تر داشتم. ایده ام صعود به قله و سپس راهپیمایی بر فراز کوه برای کمپینگ زدن بود. برنامه ریزی یک کوهنوردی طولانی از صبح زود تا بعد از ظهر را به همراه یکی از دوستانم انجام دادیم. تجهیزات مورد نیاز برای این راهپیمایی حدود 12 ساعته را پیش بینی و مهیا کردیم. از چادر و زیرانداز گرفته تا خوراکی و نوشیدنی های مختلف. میخواستیم یک نصف روز کامل را لا به لای کوه ها دور از شلوغی های شهر و گرفتاری های مملکت بگذرانیم. سکوت کوه همیشه برایم آرامش بخش بوده است.
در هوای تاریک 5 صبح از پای کوه سفرمان را شروع کردیم. به این امید که قبل از طلوع آفتاب گرم این روزها خودمان را به نوک کوه رسانده تا تماشای طلوع زیبای خورشید را از دست ندهیم. نسیم خنک صبحگاهی در زمان بالا رفتن از کوه حالمان را جا می آورد. هر از گاهی که چشم انداز خوبی میدیدم استراحتی می کردیم تا هم عکاسی کنیم و هم از این نسیم خنک لذت ببریم. تازه وسط های راه بودیم که آسمان در افق قرمز رنگ شد. آفتاب در حال طلوع کردن در پشت کوه ها بود و ما فقط میتوانستیم سرخی زیبای آسمان را مشاهده کنیم. از ترس گرمای آفتاب سرعتمان را بیشتر کردیم تا سریع تر به قله برسیم.
مثل هر جمعه دیگری، جمعیت زیادی از سنین مختلف هم مسیرمان بودند. پیرمردهایی با موهای سپید، عصا در دست و کمی خمیده اما خندان و پرانرژی، انگار حس جوانی های دهه بیست سالگیشان برایشان زنده و ملموس شده بود. به این فکر فرو رفتم که با توجه به مدل زندگی و تغذیه ای خودم، وقتی به این سن و سال برسم چه وضعیتی خواهم داشت؟ میتوانم ارتفاع 3000 متری بام کرج را بدون کمک کسی و بدون هیچ تنگی نفس یا گرفتن قلبی طی کنم؟
وقتی بعد از 3 ساعت راهپیمایی با کوله ای سنگین از مواد خوراکی به قله رسیدیم، شهر روشن و شفاف زیر پایمان بود. خبری از آلودگی هوا نبود و می شد تا دوردست ها را به راحتی دید. در تپه ای مشرف به شهر بساطی پهن کردیم تا استراحتی کرده و صبحانه ای بزنیم. تازه اول راهمان بود. قبلا تا این نقطه آمده بودیم. جاده ای که بین کوه ها به سمت آتشگاه و برغان می رفت را در پیش داشتیم. مسیری برای اکتشافات جدید برای خودمان.
نمیدانستیم تا کجا می خواهیم جلو برویم و دقیقا چه چیزهایی در سر راهمان است، پس از چند نفر درباره مسیر پرسیدیم. گفته ها حاکی از وجود کلبه ای سنگی روی یکی از قله ها، مسیری به پایین به سمت یک رودخانه و رسیدن به محمودآباد بود. تصور وجود یک کلبه سنگی در نوک یک قله برایم عجیب بود. چرا یک نفر باید روی قله این کوه های خشک و بدون سایه کلبه ای بسازد؟ تصمیم گرفتیم انقدر برویم تا به این کلبه برسیم.
هر چه در مسیر بیشتر پیش رفتیم رضایتمان از این سفر بیشتر شد. سکوت مطلق، باد خنک و منظره رشته کوه های در هم فرورفته البرز حسابی سر کیفمان آورده بود. کمی بعدتر در سمت راستمان روستایی در دره ایجاد شده بین کوه ها مشاهده کردیم. (بعدا متوجه شدیم اسم روستا پورکان هست) چند ویلا بین انبوه درختان روستا قابل تشخصی بودند. جاده چالوس هم در امتداد روستا مشخص بود که مانند ماری بین کوه ها می پیچید و بالا می رفت.
بعد از یک ساعت پیاده روی هنوز به کلبه سنگی نرسیده بودیم. کم کم به فکر تغییر مسیر بودیم که قله ای روبرویمان پدیدار شد. حسی بهم می گفت کلبه پشت این قله است. تصمیم گرفتیم از قله بالا برویم تا دیدی از مسیر روبرویمان داشته باشیم. اگر کلبه ای مشاهده نشد تغییر مسیر بدهیم. به نوک قله که رسیدیم فریاد زدم: "کلبه اونجاست. کلبه اونجاست. مطمئن بودم پشت این قله است" کلبه سنگی در وسطای قله بعدی قرار داشت. با دوربین شکاری نگاه دقیق تری انداختیم. مردی در اطراف قله در حال جابجایی چیزهایی بود. ادامه مسیر دادیم تا بساط کمپینگ و را در همان کلبه برقرار کنیم. نزدیکای کلبه که شدیم آن مرد به سمت مان آمد. پیرمرد لاغراندامی با صورت اصلاح کرده و سبیل های پرپشت، سر و وضعش خاکی و صورتش بیجان بود. مسیر رفتن داخل کلبه را نشان مان داد. کلبه از چیده شدن سنگ های کوهستانی روی هم ساخته شده بود. در نداشت و سقفش بصورت نصفه با چوب پوشانده شده بود. درونش یک فضای تقریبا 10*10 متری صاف شده بود و انتها آن مانند یک انباری وسایلی چیده شده بود. در سمت چپ روستای پورکان و سمت راست آن دره ای منتهی به محله محمودآباد شهر کرج وجود داشت. با بالا رفتن از این قله و ادامه مسیر به آتشکده می رسیدیم. در این فکر بودم که این کلبه اینجا دقیقا به این شکل چگونه درست شده است که پیرمرد شروع به صحبت کرد.
10 سال پیش برای اولین بار تنها بدون هیچ اطلاعاتی از مسیر به اینجا آمده و شب را بدون هیچ امکاناتی سپری کرده بود. ناگهان ایده ای به ذهنش زده بود که اینجا خانه ای بسازد و سر و سامانش بدهد. 10 سال تنها، با دست خالی و بالا و پایین رفتن های متعدد از کوه این کلبه سنگی را ساخته بود. با کندن و جمع آوری سنگ از کوهستان، آوردن چوب از دره پایین کوه و صاف کردن کف کوه. 10 سال زمان برای ساختن یک کلبه سنگی در ناکجا آباد!!! این کلبه پاتوق هر جمعه و شنبه پیرمرد بود. به قول خودش از سر و صدای شهر دل می کند و دو روز در این مکان به ابتدایی ترین شکل ممکن زمان می گذراند. از دره بذرهایی هم آورده و باغچه ای برای خودش درست کرده بود. روزی دو بار به پایین کوه می رفت، چند ظرف 4 لیتری را پر آب می کرد تا درخت هایش را آب بدهد. به لطفا این پیرمرد این کلبه مکان استراحت و خوشگذرانی کوهنوردان شده بود. اما بارها با رفتارهای ناشایست و آسیب زدن به کلبه و باغچه اش آزرده خاطرش کرده بودند. اما پیرمرد خستگی ناپذیر نقشه ها برای تکمیل کلبه و توسعه ساخت و سازهایش داشت. مثل مرد تنهایی بود که از همه دنیا دل کنده بود، اما دلخوشی ساخت و تکمیل تفرجگاه سنگی اش بهش انگیزه و قوت برای بقا داده بود.
متاثر از داستان های پیرمرد مسیر برگشت را پیش گرفتیم. این ماجراها انگار اتفاق نبود. حس می کردیم تقدیری بر این بوده که امروز به آن کلبه بیاییم و پیرمرد را ملاقات کنیم. احساس سبکی و تزریق روحیه های جدید می کردیم. لحظه و نقطه خاصی از زندگیمان را گویی سپری کرده بودیم.
پایین کوه که رسیدیم ساعت حاکی از 11 ساعت و نیم کوهنوردی بود. بدن هایمان خسته و کوفته مان، اما دل هایمان شاداب و سرزنده بود. عجب روز عجیبی بود. دوباره باید آن پیرمرد را ببینم...
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست
#سفرنامه
#بام_کرج
#طبیعت_گردی
#کمپینگ
#کوهنوردی
#خاطره_نویسی
#into_the_wild
#super_tramp
#back_packer
#travel